در حال بارگذاری ...
سه‌شنبه 28 مرداد 1404
tvu.ac.ir

 از جوان کربلا تا جوان دانشگاه

هندسه فضایی اش حرف نداشت؛ ترسیم نقاط فاصله تا مبدأ. تجسم فاصله نقاط تا نقطه مرکز و....

روی تختش نشست. به بن بستی رسیده بود که راه حلی برایش نمی یافت. دست به دامان کاغذ و قلم شد و نقطه ای را علامت زد و روی آن نوشت: خدا.

آن را دو شاخه کرد و در انتهای یک پاره خط نوشت: پدر و در پاره خط دیگر: نام مادر را نگاشت.

فاصله نقاط را تا نقطه خدا ترسیم کرد و دید که بن بستش قطعی است!

زیر لب گفت: نمی شود؛ محاسباتم بی نتیجه است. اگر بخواهم به این نقطه مرکزی وصل باشم و تنها مسیرش پدر یا مادر باشد، اتصالم حفظ نشدنی است.

راست می گفت. دانشگاه و به ویژه تناقض های فلسفی اش در محیط خوابگاه، ایمان او را در معرض خطر قرار داده بود؛ اما نمی توانست شرایط را برای پدر و مادرش بازگو کند؛ چرا که نه سوادش را داشتند که چراغی به راهش بیفروزند و از این کوره راه بزرخی، نجاتش دهند و نه خودش حاضر بود آرامش آنها را به هم بریزد و نگرانشان کند. می دانست همین که دوری او را تحمل می کنند و ماه ها در انتظار آمدن نور چشمشان، سرما و گرمای روستا را تاب می آورند، برایشان بس است. حق نبود که اضطراب آنها را از وضعیت پریشان خویش، برانگیزد و بر درد دوری شان بیفزاید.

نماز صبح را خوانده بود و با نور تلفن همراهش، دوباره به خطوطی که روی کاغذ ترسیم کرده بود، خیره شد.

با خود گفت: استاد، دوست، عمو، پدر بزرگ و... هر چقدر هم بتوانند مسیر مستقیم من به نقطه مرکز باشند، باز هم در عرض پدر و مادرند؛ یعنی در هرصورت، من می مانم و نقطه مرکزی که حفظ اتصالم به او در این شرایط، اگر نگویم نشدنی، اما طاقت فرساست.

از بلندگوی خوابگاه، دعوت برای شرکت در مراسم دعای ندبه اعلام شد؛هم اتاقی اش روی تخت جابه جا شد و خواب آلود گفت: کسی نیست صدای این بلندگو را کم کند. یک جمعه را هم نمی گذارند استراحت کنیم... روزجوان...!

یادش آمد دیشب در خوابگاه، کتابچه پرسمان را درباره روز جوان، هدیه گرفته بود؛ بی اختیار آن را از روی میز کنار تختش برداشت و ورق زد و عباراتی از آن را از نظر گذراند؛

****

ساعتی از ترک منزلگاه قصربنی مقاتل می گذشت. امام بر روی اسب به خواب رفته بود؛ پس پلک گشود و با ترنمی از ملکوت، چنین زمزمه کرد: «اِنا لله و اِنا اِلیه راجِعُون وَ الَحمدُ لِله رَبِ العالَمینَ» و دوبار و سه بار، این کلمات بر لب های امام جاری شدند.

وقت آن بود که ولایت مدارترین پسر تاریخ، از پدر، نه از مولای خود بپرسد: ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه وآله، چرا در این هنگامه سفر، آیه استرجاع را زمزمه می کنی؟

پس از مولای خویش شنید: ای پسر جانم! در عالم خواب دیدم مردی سوار بر اسب می گوید: این قوم، می روند و مرگ به سوی ایشان می آید؛ پس دانستم که خبر مرگ ما را می دهد.

پسر، اذن تکلم می جوید و می گوید: پدر جان! خدا روز بد نصیب شما نفرماید؛ مگر ما بر حق نیستیم؟

امام جواب داد: بلی ما بر حقّیم!

اکنون وقت آن است که کرانه های لاهوت در بی مرزی پاسخ امام، شکافته شود و مریدانه عرضه نماید: پس در این صورت، ما از مرگ ترسی نخواهیم داشت!

***

ترسی از مرگ نداشت؛ زیرا فرزند کسی بود که اشتیاقش به مرگ از شوق کودک به سینه مادر، فزون بود. ترسی از مرگ نداشت؛ چون مسیر ولایت را در پیش گرفته بود و ولی اش فرموده بود که ما برحقّیم!

وقت آن رسیده بود که برحقی خود را در میانه میدان مرگ، به شهود عالمیان برساند.

بعد از شهادت اصحاب، اولین کسی بود که از مولایش اذن میدان گرفت و در حالی به سوی میدان می شتافت که امامش، رفتن او را با اشک، نظاره می کرد و رو به آسمان می فرمود: خدایا! بر این قوم گواه باش که به جانب ایشان جوانی را فرستادم که در صورت و سیرت و گفتار، شبیه ترین مردم به پیامبرت، محمد صلی الله علیه وآله است و ما هرگاه مشتاق دیدار روی پیامبرت بودیم، به چهره او می نگریستیم.

جوان همانند شیری غرّان، وارد میدان جنگ شد و رجز خواند:

اَنَا عَلی بنِ الحُسین بنِ عَلی

نَحنُ وبَیتُ اللهِ اَولی بِالنَبی

اَضرِبُکُم بِالسَیفِ حَتی ینثَنی

ضَربُ غلام هاشمی عَلَوی

ولا یزالُ الیومَ اَحمی عَن اَبی

تاللهِ لا یحکُم فینا ابنُ الدَعی

انعکاس صدایش، نه در صحرای کربلا که در پژواک ممتد عالم به تکرر نشست؛

منم علی، فرزند حسین، فرزند علی.

به کعبه سوگند که ما سزاوارتر به پیغمبریم!

آن قدر با شمشیر شما را خواهم زد؛ تا شمشیر خم شود؛

زدن جوان هاشمی که علوی است

و امروز، پیوسته از پدرم دفاع می کنم.

به خدا سوگند که زنا زاده نمی تواند بر ما حکومت کند

چنان دلاورانه با دشمنان ولایت جنگید که سپاه دشمن از بسیاری کشتگان به ضجه افتادند!

حقایق جنگ، آشکار گشت و پس از این نیز گواهی های راستی آن آشکار شد.

به پروردگار عرش سوگند که از نبرد با سپاهیان انبوه شما، فاصله نگیریم؛ تا شمشیرها در غلاف شوند.

در حالی که ده ها تن از مردان تنومند کفر را از پای درآورده بود، در اوج عطش و گرما، به ناگاه مُرَه بن مُنقَذ از کمین بیرون جست و ضربه ای سنگین بر سر جوان کربلا فرود آورد.

جوان، افسار اسب را رها کرد. اسب، او را در میان لشگر دشمن از این سو به آن سو می برد و هر کسی زخمی بر پیکر او وارد می ساخت.

جوان در میدان تولی، با جسم پاره پاره و با واپسین نفس های خود فریاد زد: سلام بر تو ای امامم! اینک جدم رسول خدا [صلی الله علیه وآله] حاضر شد و مرا از جام خویش، سیراب کرد.

***

کتابچه را بست و به دنبال آن، پلک هایش را و خود را میان میدان می دید؛ میدان جهاد با گمراهی و راه سرفرازی از این میدان بزرگ، تنها یک چیز خواهد بود؛ آری، روز جوان، برایش گره گشا شده بود.

ولایت، همان نقطه گم شده او در کاغذ بود و سرانجام بین خدا و خود، مسیر دیگری کشید؛ مافوق پدر و مادر و نوشت: امام.

برخاست و لباسش را پوشید و به سوی محل دعای ندبه به راه افتاد. در مسجد دانشگاه، در صف اهالی ندبه نشست و با خود اندیشید: خوشا به حال جوان کربلا، حضرت علی اکبر علیه السلام که در حالی در میدان جهاد ایستاد که مولایش را به چشم خود دیده بود؛ اما افسوس که ما....

بعد از دعای فرج، کتابچه دعا را گشود؛ نوشته بود: امام زمان(عج): ما به احوال شما آگاهیم و هیچ چیز از اوضاع شما بر ما پوشیده نیست.

نفس عمیقی کشید؛ گویی در محضر مولایش زانو زده باشد.

با خود گفت: چه خوب، اما چگونه به او رجوع کنم؛ در حالی که روزگار غیبت است و توفیق دیدار او نصیبم نمی شود؟

در صفحه دوم کتاب دعا نوشته شده بود: «قال مولانا الامام المهدی(عج): أَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَهُ، فَارْجِعوُا فیها إِلی رُواهِ حَدیثِنا، فَإِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیکمْ وَأَنَا حُجَّهُ اللّهِ عَلَیهِمْ؛1 امّا در رویدادهای زمانه، به راویان حدیث ما رجوع کنید. آنان، حجت من بر شمایند و من، حجّت خدا بر آنانم».

بعد همصدا با جمع، در میان رایحه ای از ملکوت، دعای ندبه را آغاز کرد؛ در حالی که دیگر مفهوم روشن ولایت را به خوبی درک می کردجوان، دیگر راه اتصال به نقطه مرکزی هندسه فضایی اش را کشف کرده بود.

 

پی نوشت:

  1. ۱صدوق، کمال الدین، ج2، ص484، ح10; شیخ طوسی، الغیبه، ص291، ح247; طبرسی، احتجاج، ج2، ص284.